جلوههایی از سیره اجتماعی و مبارزاتی شهیدسیدعبدالکریم هاشمینژاد در آیینه ۴ روایت
یک «قَسَم محرمانه» میان ۳ تن از رهبران انقلاب در خراسان
آیتالله عباس واعظ طبسی: «یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود که آقا، بنده و شهید هاشمینژاد، تعهد و پیمانی محکم بستیم که اولاً: از همه نیروهای فکری و جسمی خود در راه پیروزی انقلاب استفاده کنیم؛ ثانیاً: وفادار به حضرت امام و انقلاب اسلامی باشیم و از هیچ نیرویی نهراسیم و ثالثاً: هر یک از ما شخصیت خود را شخصیت دیگری بدانیم و زبان به شکوه نگشاییم...»
کد خبر: ۱۰۲۱۰۸۷تاریخ: ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۰۶:۳۰
احمدرضا صدری
سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهای اکنون، تداعیگر سالروز شهادت اندیشمند و خطیب نامآور، یاردیرین انقلاب اسلامی، شهیدحجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد به دست منافقین است. هم از این روی در بازشناسی و تکریم کارنامه مبارزاتی آن بزرگ، ذکر جمیل او را در آیینه خاطرات تنی چند از نزدیکان و معاشرانش جستهایم. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
سه نفر بودیم که در حقیقت یک فرد را تشکیل میدادیم!
شهیدحجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد در کنار رهبرمعظم انقلاب حضرت آیتالله العظمی خامنهای و مرحوم آیتالله عباس واعظ طبسی، سه رکن اصلی انقلاب اسلامی در شهر خراسان را تشکیل میدادند. دراینباره خاطرات مرحوم طبسی- که بخشهایی از آن در پی میآید- بسا خواندنی و روشنگر است: «از خصوصیات شهید بزرگوار هاشمینژاد، این بود که به مبارزه علنی اعتقاد داشت و معتقد بود برای جذب مبارزین، باید تلاشهایی نظیر سخنرانیها، تألیف کتاب و تشکیل محافل رسمی و علنی را ادامه داد. شهیدهاشمینژاد به نسل جوان، بسیار توجه داشت و معتقد بود که بیشتر باید با جوانان کار و مواضع اسلام و انقلاب و افکار امام را، برای آنان تشریح کرد. علاوه بر آن به تشکل و تحزب بسیار معتقد بود. ایشان به ائمه اطهار (ع) عشق میورزید و با اینکه دارای افکار و بینش سیاسی و اهل مبارزات سیاسی و اجتماعی بود، بسیار سلیمالنفس و با ایمان بود و به توسل، دعا، ذکر و عبادت اعتقاد تام داشت و همین خصوصیات روحی، اخلاقی و معنوی وی باعث میشد که ما با این شهیدعزیز، در خدمت مقاممعظم رهبری، به صورت سه برادر زندگی کنیم. یکی از روشهایی که برای مبارزه انتخاب شده بود، استفاده از درسهای حوزه بود و شهیدهاشمینژاد در درسها، مسائل سیاسی را بهخوبی برای طلاب مطرح میکرد و آنان نیز دیدگاههای شهید را به دیگران منتقل میکردند. این نظرات حتی در حوزههای دیگر و در محضر علما نیز، مطرح میشد و اهل منبر در سخنرانیهایشان آنها را بازگو میکردند و بدین ترتیب، حرکت و آگاهی در جامعه وسعت پیدا میکرد. شهید هاشمینژاد بهعنوان یک گوینده قوی و فاضل، با درک و بینش بالای سیاسی و اجتماعی و همچنین بهعنوان یک استاد حوزه علمیه و نویسنده خبره و دانشمند، نقش بسیاری در بیداری حوزه و مردم داشت. مجموع فعالیتهای ایشان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از سخنرانیها، تألیف کتابها و صدور بیانیههایی که با هم تنظیم میکردیم، هم در داخل و هم در خارج از کشور، در گسترش انقلاب و ایجاد زمینه مساعد برای افرادی که آمادگی پذیرش مسائل را داشتند، نقش بسیار داشت.
ما در مشهد سه نفر بودیم که در حقیقت یک فرد را تشکیل میدادیم! سالش دقیقاً یادم نیست. آقای هاشمینژاد و آقا (رهبر معظم انقلاب) سالها در قم بودند، اما جلسات مشترک ما، گاهی اینجا در مشهد، تشکیل میشد. گاهی منزل آقا، گاهی منزل مرحوم مهامی و گاهی هم در منزل شهیدهاشمینژاد. شبهای پنجشنبه اول هر ماه، ما روضه داشتیم. تمام دو اتاق خانه و هال پر میشد. آقای هاشمینژاد مرتباً میآمدند و آقا هم معمولاً شرکت میکردند. در این جلسات، بحثهای مهمی درباره مسائل اجتماعی مطرح میشد. یکی هم جلسات خصوصی خودمان بود که قبل از ظهرهای پنجشنبه با حضور من، آقا (مقاممعظم رهبری) و شهید هاشمینژاد در منازل مان تشکیل میشد. در این نشستها، حساسترین مطالب عنوان میشدند که تأثیر تعیینکنندهای در تلاشها و فعالیتهای سیاسی ما در حوزه و خارج از حوزه داشت. در یکی از این جلسات، آقا مطلبی را فرمودند و به دنبال آن، من این بحث را مطرح کردم که برای اینکه انگیزه ما صددرصد خالص باشد و دنبال هیچ چیز جز مسائل مربوط به مبارزات نباشیم، خوب است سوگندی یاد بکنیم که البته این سوگند، کاملاً تعهدآور باشد. اولینبار این سوگند بین من و آقا بود. ما سوگند یاد کردیم که برای تشکیل حکومت اسلامی و مرجعیت امام (ره)، به صورت همهجانبه تلاش کنیم. مذاکرهای شد بین من و آقا، مبنی بر اینکه دراینباره، با جناب آقای هاشمینژاد هم صحبت کنیم. ما نظراتی درباره روش سیاسی ایشان داشتیم که قرار شد به ایشان منتقل کنیم و به دنبال آن، ایشان هم در سوگند ما وارد بشوند. همین اتفاق افتاد و شهید هاشمینژاد هم، با ما هم قسم شدند. یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود که تعهد و پیمانی محکم بستیم که اولاً: از همه نیروهای فکری و جسمی خود در راه پیروزی انقلاب استفاده کنیم؛ ثانیاً: وفادار به حضرت امام و انقلاب اسلامی باشیم و از هیچ نیرویی نهراسیم و ثالثاً: هر یک از ما، شخصیت خود را شخصیت دیگری بدانیم و زبان به شکوه نگشاییم.»
امام پدر را صمیمانه در آغوش کشیدند!
سیدجواد هاشمینژاد، فرزند ارشد شهیدسیدعبدالکریم هاشمینژاد و شاهد بسیاری از تحرکات مبارزاتی او بوده است. او بر این باور است که پدر از روزی که پا به عرصه جامعه نهاد، خود را وقف اعتلا و آگاهیبخشی بدان کرد و نهایتاً در همین طریق نیز به شهادت رسید: «بنده حدوداً ۱۷ ساله بودم که پدرم شهید شدند. نکته برجسته در شخصیت ایشان، این بود که زندگیشان، کلاً متعلق به خودشان نبود و همواره تلاش میکردند برای جامعه، بهخصوص جوانان کار مفیدی را انجام بدهند. هرگز به یاد ندارم لحظهای را بیهوده تلف کرده باشند و همیشه برای هدفشان تلاش میکردند. به همین دلیل، با اینکه عمر طولانی نداشتند، آثار و برکات زیادی از ایشان باقی ماند، از جمله نگارش و انتشار کتاب مناظره دکتر و پیر که در سالهای ۳۶ و ۳۷ نوشتند و در آن به شبهاتی که درباره اسلام در جامعه مطرح بود، در قالب داستانی جذاب، پاسخ دادند. این اولین اثر ایشان است که در جوانی هم نوشتند و بسیار مورد استقبال قرار گرفت، ولی در همان اوایل، توسط رژیم طاغوت چاپ آن ممنوع شد، تا زمان انقلاب که مجدداً چاپ و منتشر شد. کسانی که با انقلاب اسلامی آشنا هستند، این کتاب را خیلی خوب میشناسند. کتاب دیگر ایشان، درسی که امام حسین (ع) آموخت وجود دارد که نشان میدهد ایشان آرمان و هدف خود را، چقدر صحیح و خالصانه انتخاب کردند. به هر حال، هنگامی که در سن ۴۹ سالگی به شهادت رسیدند، آثار ارزشمند زیادی را از خود به یادگار گذاشتند. زندگی ایشان نیز الگوی کاملی از تلاش بیوقفه و استفاده از فرصتهاست. ساواک همیشه مثل سایه به دنبال پدر بود و حتی اگر در جلسهای پنج، شش نفر هم بیشتر شرکت نمیکردند، قطعاً یکی از آنها ساواکی بود! همیشه هم پای منبرهای ایشان، افراد زیادی جمع میشدند و به محض اینکه وارد شهری میشدند، وضعیت تغییر میکرد و لذا شهربانی و ساواک، حساس میشدند. یادم است بعد از انقلاب، عدهای از روستایی آمدند و گفتند در روستای ما، فردی هست که مسائل انحرافی را مطرح میکند! ما هم به هر عالمی مراجعه میکنیم که بیایید و جلوی او را بگیرید، کسی به حرف ما اعتنا نمیکند! حالا خدمت شما آمدهایم که کاری بکنید. پدر فرمودند، چون خیلیها مرا میشناسند، اسم مرا نبرید و فقط بروید و بگویید فردی به اسم سیدحسینی، حاضر است با شما و جلوی جمع مناظره کند! آنها رفتند و موضوع را به طرف گفتند و او هم پذیرفت. پدر مرا همراه خود بردند. بعد از انقلاب بود و امکان هزار جور خطر برای ایشان وجود داشت، اما اهمیت ندادند و رفتیم. در آنجا در مسجد ده، مناظرهای بین پدرم و آن فرد برگزار شد و آن شخص نتوانست بیش از نیم ساعت دوام بیاورد و قافیه را کاملاً باخت! بعد هم از آن روستا رفت و برنگشت! پدر هرگز آرام و قرار نداشتند و یادم است در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، هر روز در شهر جدیدی بودیم. در ایام انقلاب بسیار پرکار بودند و همه جا منبر میرفتند. در بهشهر بودیم که خبر رسید گاردیها قرار است به همافرها حمله کنند و رژیم دستور داده بود نیروهای شهربانی و ژاندارمری همه شهرها، به سمت تهران حرکت کنند! پدر موضوع را فهمیدند و با کمک مردم، جلوی حرکت نیروهای شهربانی را گرفتند! موقعی که به تهران رسیدیم، به مدرسه علوی رفتیم و بعد هم حکومت نظامی شد و نتوانستیم بیرون بیاییم، همانجا ماندیم! برای نماز صبح، به طبقه پایین رفتیم و در آنجا بود که من برای اولینبار، حضرت امام را دیدم. مرحوم پدر به مرحوم احمد آقا گفتند شما مرا به امام معرفی کنید و ایشان همین کار را کرد. امام آغوش باز کردند و مرحوم پدر را صمیمانه در آغوش کشیدند و نماز صبح را به امامت حضرت امام خواندیم. مردم گروه گروه برای بیعت با امام میآمدند. ما هم آنجا بودیم و این صحنه عجیب را تماشا میکردیم. مرحوم پدر علاقه عجیبی به امام داشتند و همیشه با شور و شوق زیادی درباره امام حرف میزدند.»
اولین افشاگریها توسط انجمن حجتیه توسط او انجام شد
سیدروحالله هاشمینژاد دیگر فرزند شهیدسیدعبدالکریم هاشمینژاد، کم سنتر از آن است که دوران مبارزات پدر را به خاطر آورد، با این همه از راه تحقیق و مطالعه، از سیره وی اطلاعات ارجمندی به کف آورده است. او درباره سیاق تلاشها و مبارزات پدر چنین میگوید: «مهمترین ویژگی ایشان، عالم بودنشان بود، بدین معنا که در مسائل فکری، بسیار غنی و در مسائل فقهی بسیار مسلط بودند و در مجتهد بودنشان نیز، تردیدی نیست. کتاب مناظره دکتر و پیر، تسلط کامل ایشان را به مسائل روز نشان میدهد. ایشان در این کتاب، به همه مسائل اسلامی در قالب شیوههای های رایج روز، اشاره کرده و به سؤالات و اشکالات مطرح شده، پاسخهای شفاف و روشن دادهاند. در این کتاب به بسیاری از پرسشهایی که درآن دوره برای جوانان مطرح بود، جواب داده شده است. در واقع ایشان هم مثل شهید مطهری، با رژیم شاه، مبارزه ایدئولوژیک میکردند و تغذیه فکری جناح انقلابی و مبارزین را به عهده داشتند. بسیاری از کسانی که بعدها وارد میدان مبارزه شدند، در واقع ایدههای اولیه خود را از امثال پدرم گرفتند، لذا جایگاه یک فرد ایدئولوگ و نظریهپرداز در جریانات مختلف فکری، شاخص است. شهیدهاشمینژاد فوقالعاده زیرک و روشنبین بودند و قدرت تحلیل بالایی داشتند، به همین دلیل به محض اینکه با فردی صحبت میکردند، ابعاد فکری او را به سرعت در مییافتند و اگر احیاناً انحرافی داشت، آن را تشخیص میدادند. ایشان به دلیل هم سلول بودن با بعضی از اعضای منافقین در زندان، متوجه انحرافات فکری آنان شده بودند و در سخنرانیهایشان، به این نکته اشاره میکردند. همچنین به انحرافی بودن تفکرات انجمن حجتیه هم پی برده بودند و قبل از بسیاری از افراد، در برابر این انحرافات موضعگیری کردند. در مورد بنیصدر هم، زودتر از دیگران متوجه انحرافات فکری او شدند و در سخنرانیهایشان دراینباره به افشاگری پرداختند. همچنین متوجه ظاهرسازیهای آقای احمدزاده استاندار وقت خراسان شده بودند و با او مخالفت میکردند. حضرت آقا میفرمودند: در اوایل انقلاب کسی متوجه بعضی از جزئیات ظریف نبود، ولی شهیدهاشمینژاد با تیزبینیهای خاص سیاسی و دیپلماتیک خود، متوجه میشد. قبل از انقلاب گروهی از روحانیون، علاقهای به مبارزه با رژیم شاه نداشتند و ساکت بودند! شهیدهاشمینژاد سعی بسیار میکردند آنها را هم به شکلی وارد میدان مبارزه کنند و با بسیاری از آنها ارتباط برقرار کرده بودند. خلاصه کلام اینکه شهیدهاشمینژاد، اطلاعات دقیقی درباره جریانات انحرافی فکری، کتابهای رایج و مسائل روز داشتند و به همین دلیل، میتوانستند با اقشار و گروههای مختلف رابطه خوبی برقرار کنند. ایشان فوقالعاده مردمدار بودند و به هیچوجه حاضر نبودند به خاطر جایگاه علمی و انقلابیشان، از مردم دور شوند. همواره دوست داشتند با همه مردم، مخصوصاً جوانان سر و کار داشته باشند. در دورهای در خیابان و جلوی دانشگاهها، نشریات مختلف گروههای چپ و سازمان مجاهدین فروخته میشد و همه با هم بحث میکردند. همه تلاش پدر این بود که مخصوصاً با جوانها، صحبت و آنها را از انحرافات فکری فراوان موجود حفظ کنند. خاطرم است پس از انقلاب، پدر به عنوان نماینده انقلاب به خارج سفر میکردند و هنوز گذرنامهها، همان گذرنامههای دوره شاه بود. وقتی برمیگردند و نزد امام گلایه میکنند به عنوان سفیر انقلاب اسلامی به کشورهای دیگر میروم، ولی هنوز آرم دوران شاهنشاهی روی گذرنامه ام است! امام در سخنرانی اشاره کردند: یکی از معتمدینم، چنین موضوعی را به من گزارش داده است و سپس برای دولت موقت، ضربالاجل تعیین کردند که هر چه سریعتر گذرنامهها را عوض کند.»
کینه منافقین از او، به دوران زندان بازمیگشت!
شهیدسیدعبدالکریم هاشمینژاد، در تمامی ادوار مبارزات، بر حفظ اصالت اسلامی آن تأکید فراوان داشت و هم از این روی پس از تغییر ایدئولوژی گروه موسوم به مجاهدین خلق، در برابر آنان موضعی جدی اتخاذ کرد. حمیدرضا ترقی از یاران و مراودان آن بزرگ، درباره این فرآیند، چنین روایت کرده است: «شهیدهاشمینژاد در منزلشان، جلسات مخفیانهای داشتند که فقط عده خاصی در آنها شرکت میکردند. بعضی از اعضای مجاهدین خلق، با ایشان در ارتباط بودند و همیشه بحث و مذاکره میکردند. برخی از آنها را میشناختم. البته تا قبل از زندان سال ۵۴، هیچ وقت حمایت صریحی از سوی شهیدهاشمینژاد از مجاهدین خلق ندیده بودم، ولی در زندان دیگران را تشویق میکردند به آنها بپیوندند! در زندان فقط دو تن از اعضای مجاهدین خلق، یعنی سیدیکاشانی و احمدحنیف نژاد با ایشان ارتباط داشتند و بدیهی است ایشان متوجه ماهیت اصلی تفکر آنها نشده بودند! دیگران که با طیف گستردهتری از مجاهدین در تماس بودند، متوجه انحرافات فکری آنان شدند، از جمله شهیدلاجوردی، مرحوم آقای عسگراولادی و مرحوم آقای حاج حیدری که چند بار خدمت شهیدهاشمینژاد رفتیم و مسئله را مطرح کردیم، ولی ایشان باور نمیکردند، چون شبهات را از همان دو نفر میپرسیدند و آنها هم طبیعی است که انکار میکردند! پس از اعلام تغییرات ایدئولوژیک، بچههای سازمان یکسره ماهیت خود را نشان دادند و حتی کسانی هم که تا آن روز تظاهر به نماز خواندن میکردند، دیگر نماز نخواندند! آن وقت بود که شهیدهاشمینژاد متوجه ماهیت واقعی مجاهدین و فوقالعاده ناراحت شدند و جلسه مفصلی با کاظمشفیعیها از سران مجاهدین داشتند و با او بحث کردند، اما هر چه تلاش کردند، موفق نشدند او را قانع کنند! از این زمان بود که شهیدهاشمینژاد، به کلی اعتمادشان را به سازمان مجاهدین از دست دادند و از آنها بریدند و از اینجا بود که منافقین کینه ایشان را به دل گرفتند و تبدیل به دشمن شماره یک او شدند! شهیدهاشمینژاد قبل از اینکه مجاهدین تغییر ایدئولوژی بدهند، میگفتند آنها دارند با شاه مبارزه میکنند و ما هم دشمن شاه هستیم، بنابراین باید در کنار هم با شاه بجنگیم، ولی بعد که ماهیت آنها برملا شد، دیگر همکاری با آنها را جایز نمیدانستند. من در زندان، علیه منافقین فعالیت عقیدتی زیادی میکردم، به همین دلیل آنها مرا تحریم کرده بودند و اجازه نمیدادند کسی از آنها به من نزدیک شود! یک بار احمد حنیفنژاد و ابریشمچی - که رئیس منافقین بود- با عصبانیت پیش مرحوم آقای عسگراولادی رفته و گفته بودند ما دو سه ماه روی طلبهای کار و او را با خود همفکر کرده بودیم و ترقی آمد و ظرف یک ربع، آنچه را که در این مدت رشته کردیم، پنبه کرد! مرحوم عسگراولادی هم پاسخ داده بودند پس بروید فکری به حال خودتان بکنید که اینقدر آسان میشود رشتههایتان را پنبه کرد! شهیدهاشمینژاد همه این چیزها را دیده بود، به همین دلیل پس از پیروزی انقلاب و زمانی که قرار بود حزب جمهوری در نیشابور تشکیل شود، مسئولیت اداره آن را به من پیشنهاد داد. در سال ۶۰ که منافقین اعلام جنگ مسلحانه کردند، ایشان مرا به مشهد دعوت کرد و گفت، چون منافقین را در زندان خوب میشناختی، مسئولیت حزب را در خراسان قبول و نفوذیهای اینها را از آنجا بیرون کن! این مسئولیت را قبول کردم و همه کسانی را که مشکوک به نظر میرسیدند از حزب اخراج کردم، از جمله همان کسی را که بعداً ایشان را ترور کرد! او اهل قوچان و مسئول فروش مجله عروهالوثقی، نشریه واحد دانشآموزی حزب بود. من او را اخراج کردم و به نگهبانی سپردم که اجازه ورود به تشکیلات را ندارد، اما روزی که شهیدهاشمینژاد ترور شد، متأسفانه در مشهد نبودم و برای تدریس به تربیت معلم تربت حیدریه رفته بودم که آن اتفاق تلخ افتاد!» |